دل نوشته | خواستگاری مردادماه 1404

خواستگاری 1404

به‌نام بهترین، به‌نام رفیق و به‌نام آموزگار

دل نوشته | خواستگاری مردادماه 1404

همون‌طور که در مطلب (سال ۱۴۰۳ برای من چگونه گذشت | از اضطراب تا آرامش) ذکر کردم بیش از یک سال بود که دنبال عشق و درخواست آشنایی دادن به دیگران نبودم، سرم گرم کار بود و کل زمان زندگیم رو گذاشته بودم برای کار و کسب مهارت، اوایل مردادماه یکی از اقوام عزیز اطلاع داد که دختری دارای معلولیت رو می‌شناسه و جای ایشون از من تعریف کرده، ایشون هم علاقمند شده من رو ببینه و باهم صحبت کنیم، این خبر رو که به من دادن، بدون هیچ گاردی قبول کردم بریم باهم صحبت کنیم، چون روی معلولیت، سلامت کامل، زیبایی و… زیاد سختگیر نیستم که بگم وای! معلوله، وای زیبا نیست! حتما باید فلان چیز رو داشته یا نداشته باشه! فکر کنم یک جورایی خواستگاری بود چون من تجربه چنین چیزایی رو ندارم و دنبالش نیستم که با این رسم و رسوم آشنا باشم، وارد خونه دختر خانم که شدیم، پدرش، یک برادر و یک خواهرش رو دیدم، یک گوشه نشستم، سرم پایین و سکوت کامل.

من کلا آدم ساکت و سربه‌زیری هستم و فقط مواقع ضروری صحبت می‌کنم، چند دقیقه گذشت، دختر خانم اومد یک گوشه نشست، من به خودم اجازه ندادم حتی یک نگاه بهش بکنم و همچنان سرم پایین، غرق در سکوت بودم، ناگهان برادرش که یک معلم بود ازم پرسید:

برادر دختر خانم: اسمت چیه؟

من: رضا

برادر دختر خانم: شغلت چیه؟

من: فلان شغل رو دارم

برادر دختر خانم: حقوقت چقدره؟

من: فلان حقوق رو دارم

برادر دختر خانم: چقدر درس خوندی؟

من: سوم راهنمایی

برادر دختر خانم: بعد از ترک تحصیل تا الان چکار می‌کردی؟

من: شبانه روز در اتاقم مشغول ساخت زندگی بهتر

خانواده دختر خانم که دیدن من یک مرد مقتدر، مستقل و کامل هستم گفتن برید توی اتاق باهم صحبت کنید (باید بگم من عاشق این مرحله رسم و رسوم هستم)

من و دختر خانم رفتیم یک ساعت و نیم باهم درمورد خیلی چیزا صحبت کردیم دیگه صدای دو خانواده در اومده بود و می‌گفتن تمومش کنید (شما فکر کنید منی که در کل سال توی اتاقم هستم و خیلی خیلی کم صحبت می‌کنم، با فردی که یکبار دیدمش یک ساعت و نیم گفتگو کردم، پس من نه خجالتی هستم نه کم‌رو، فقط مواقع ضروری صحبت می‌کنم)

مجلس تموم شد و اومدیم خونه، خانواده بهم گفتن که وقتی رفتی با دختر خانم صحبت کنی، برادر و پدرش مدام می‌گفتن این دست و پاش کجه و خشک شده ما هم چیزی برای گفتن نداشتیم! از طرفی برادر دختر خانم گفته بود ما 4 الی 5 داداشیم که پشت هم هستیم! من اولا کمی ناراحت شدم که در نبود من به خانوادم چنین چیزایی گفتن، دوما متاسف شدم برای معلمی که بلد نیست هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد!

من مطلع بودم دختر خانم برادر زیاد داره ولی فکر می‌کردم خب اگر اتفاقی بیوفته و با دختر خانم آینده‌ای داشته باشم چه خوب که چندتا برادرم اضافه میشن به زندگیم، تفکر من اکثر اوقات مثبت هست چون خودم رو می‌شناسم و به خودم باور دارم، اما ظاهرا زمانی که هنوز هیچی مشخص نبوده شروع کردن گربه رو دم حجله کشتن، شیر رو گربه می‌دیدن ظاهرا 🙂 با تمام این‌ها باز هم من مثبت فکر کردم و بهشون حق دادم. اینم بگم که اونا درسته مدام از جسم من ایراد می‌گرفتن، جسمی که دست خودم نبوده و این‌جوری شده ولی من حتی یک‌بار به خودم اجازه ندادم که بپرسم دختر خانم چرا معلول شده و یا ازش ایرادی بگیرم.

بعد از صحبت‌های من و دختر خانم، ایشون از من خیلی خوشش اومده بود و منم با فردی آگاه مواجه بودم، درسته به اندازه من آگاه نبود اما از این دخترها کم می‌بینیم توی جامعه! بعد از چند روز فامیل عزیز بهم پیام داد و گفت جواب دختر خانم منفی هست! دو دلیل داشت:

1- خانوادش تصمیم رو گذاشته بودن به عهده خودش اما نگرانش کرده بودن

2- بخاطر اینکه من در رفتن به جایی محدود هستم و دست و پام هم کجه دو دل شده بود

من بهش حق میدم نه فقط به این دختر بلکه به همه، هرکسی توی این دنیا حق انتخاب داره، براش بهترین‌ها رو آرزو کردم و مسئله در کوتاه‌ترین زمان جمع شد.

ظاهرا دختر خانم به فامیل عزیز گفته براش یک دختر خوب از دوستام پیدا می‌کنم، این جمله اگرچه خیلی خوبه و فهم و شعور و مهربونی یک دختر رو می‌رسونه ولی شنیدنش برای یک پسر کمی ناخوشایند هست چرا که یک مرد واقعی وقتی انتخابش یک دختر هست، دیگه به هیچ دختر دیگه‌ای فکر نمی‌کنه و با این جمله که (من نمی‌تونم کنارت باشم ولی بیا با دوستم آشنا شو) دل اون مرد واقعی، یک‌جوری میشه، نر و ماده که توی جامعه تا دلت بخواد هست، پسر و دختر واقعی، دنبال انسان آگاه هستن نه صرفا نر و ماده (حتما در این مورد یک مطلب می‌نویسم)

این مطلب رو طوری نوشتم که اشخاص (بجز خودم) قابل شناسایی نباشن و چند نکته آموزنده در مطلب وجود داره که اگر با دید باز مطالعه کنید نکاتش رو مشاهده خواهید کرد.

ممنون که زمان با ارزش‌تون رو صرف مطالعه مطلب کردید 🙂

4 دیدگاه برای “دل نوشته | خواستگاری مردادماه 1404”

  1. رضا جان انشالله یک دختر مثل خودت با شعور وبا فرهنگ پیدا میشه که در کنارش احساس آرامش کنی

  2. نوشته هات ب دل میشینه چون دلی مینویسی بهترین آینده رو برات آرزو دارم 👍😍

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به بالا بروید